گردش با دایی جون
سلام عشق مامان امروز صبح دایی جون اومد پیشمون کتاب بهت هدیه داد البته چندین بار واست کتاب میگیره از اول که وارد شد شما بهش گیر دادی که ماشین بازی کن ، بیا تو اتاق ( میخواستی اسباب بازی نشونش بدی ) منم داشتم نهار درست میکردم.بیحال بودم ولی نگاهت میکردم خوش و آرومی منم آروم شدم دایی کنترل تی وی رو گرفته و داشت برنامه دان میکرد که بهش میگی دایی بدش من بلدم انقده گفتی که دایی تسلیم شد بابایی هم زود اومد و با هم نهار خوردیم و بعد بابایی رفت سرکار و شما و دایی هم رفتید گردش من بیشتر از تو خوشحال بودم ولی وقتی برگشتید دایی گفت خیلی خیلی کیف کردی با هم اطراف خونمون رفتید و چند پارک رو زیارت کر...